یادم نیست شب به کجا رسیده بود که خوابیدم، اما چشم که بازکردم می‌دانستم امروز پایانی ا‌ست بر یک بیماری مزمن که در این فصل دچارش می‌شوم. من امروز سی‌وچهار ساله می‌شوم. چند سال ا‌ست نه از تقویم، که از حال درونم می‌فهمم تولدم نزدیک است. دستگاه گوارشم تنبل می‌شود و حالم تنبل‌تر. به خودخوری می افتم. چنبره می‌زنم در کنج اتاق. ساعت‌ها می‌گذرد. جُم نمی‌خورم. نگاهم بیش از هرزمان دیگری به نقطه‌ای از خانه، قابی بر دیوار یا اصلاً به هیچ‌چیز، خیره می‌ماند. حساب همه‌چیز از دستم خارج می‌شود. حتی توان ندارم وعده‌های روزانه‌ام را به‌ترتیب برگزار کنم. امسال هم مثل هرسال از هفتۀ پیش شروع شد و دیشب به اوج رسید. یاشار هم که حال مرا دید دو قرص دورنگ بالا انداخت و خوابید. نفهمیدم از وقتی خوابید تا خوابم بُرد چقدر گذشت، اما صدای باران تمام مدت حضور داشت. . #اینجا_شب_هایش_بلند_است #بهمن_کامیار #نشر_کوله_پشتی @ketabekoolehposhti @bahmankamyar @qpqnoosp #بهمن_كاميار #داستان_فارسی #نشر_كوله_پشتى #اينجا_شبهايش_بلند_است #پخش_ققنوس
روشنک گرامی | یادم نیست شب به کجا رسیده بود که خوابیدم، اما 
چشم که بازکردم می‌دانستم امروز پایانی ا‌ست بر یک بیم...
74
1398/01/26