***

کامِدی!!

«کفشهایم‌ کو؟» روی کاغذ درباره پیرمردی است که از غم دور افتادن از همسرش و سررسیدن بیماری آلزایمر، زندگی سختی را می‌گذراند، و بازگشت دخترش که سال‌ها از او دور بوده، قرار است زندگی آن دو را وارد مرحله جدیدی کند و رازهایی را هم، از گذشته‌ای ناخوشایند بر ملا سازد. از همین چند جمله می‌شود حدس زد که قرار بوده فیلمی تلخ درباره آلزایمر و تنهایی و غم هجر و روابط خانوادگی از دست رفته ببینیم که مساله «رازهایی از گذشته» هم قرار است جذابیت آن را تامین کند و عامل دنبال کردن قصه باشد. اما آیا همین چند جمله کافی است تا چنین شود؟ بدیهی است که نه. واضح است که این چند خط نیاز به «پرداخت» دارد و این دقیقا همان مرزی است که می‌تواند ارزش فیلمی مثل «کفشهایم‌ کو؟» را مشخص کند. اما سوال مهم دیگری هم هست: این‌که «پرداخت» دقیقا چیست؟ و چطور می‌توانیم بگوییم فیلم حاضر خوب پرداخته شده یا نه؟ بررسی بیشتر شاید وضعیت را روشن‌تر کند:

یک: شخصیتی که بعد از حبیب ما را وارد قصه می‌کند، بیتاست؛ دختری که از خارج آمده تا پدرش را ببیند. خب، تقریبا می‌شود گفت که در طول فیلم، «هیچ» چیز به‌دردبخوری از بیتا نمی‌فهمیم و ذره‌ای به او نزدیک نمی‌شویم. نه معلوم است که چرا آمده و نه معلوم است که چرا می‌رود (با آن همه عشقی که نثار پدرش می‌کرد)، نه معلوم است که به دنبال چیست و نه معلوم است که چه رابطه‌ای با بقیه برقرار می‌کند. فقط می‌دانیم که از خارج آمده و خوب حرف نمی‌زند (ولی اصرار دارد که از پشت تلفن با مادرش فارسی صحبت کند!) و پدرش را هم دوست دارد. تازه این وضعیت کسی است که قرار است قصه را راه بیندازد. بقیه وضعی به مراتب بدتر دارند. پریناز و هادی فقط سر هم داد می‌زنند و دیالوگ‌های عجیب و غریب می‌گویند و رفتارهای کاملا غیرقابل باور دارند (مثلا جایی که عادی به دنبال شناسنامه حبیب می‌گردد، جایی که مانع آوازخواندنش نمی‌شود، تصمیم پایانی پریناز مبنی بر ماندن پیش حبیب، تصمیمش برای برگشتن به ایران)، بهاره هم که ناگهان وسط فیلم می‌رود، و مضحک‌تر از همه هم آن پرستاری است که معتاد است و قصد دارد در یک نصفه‌روز خانه پیرمرد را محل قرارهایش بکند. خب، حالا همه این‌ها را اضافه کنید به تمهیدات بصری لابد چشم‌گیر فیلم (حرکت‌های پرآب‌وتاب دوربین، قطع‌های بی‌جا، دیزالوهای بی‌علت و میزانسن‌های غیرعادی) که هیچ کمکی به کاراکترها و فضاسازی فیلم نمی‌کند. در این شرایط، باز هم لازم است صحبت از اهمیت شخصیت‌پردازی و کیفیت آن در «کفشهایم‌ کو؟» را ادامه دهیم و مثلا بحث تاثیر بازی‌های بازیگران بر آن را پیش بکشیم؟

 کامِدی!!

دو: قصه حبیب با گذشته گره خورده اما حالا قرار است بعد از چند سال ادامه پیدا کند. یعنی همان‌قدر که گذشته مهم است، امتداد آن در زمان حال هم (که اصلا بهانه شکل‌گیری فیلم است) اهمیت دارد. اما در «کفشهایم‌ کو؟» فقط و فقط حرف از گذشته است. هیچ تاثیر و نتیجه‌ای در امروز ندارد (یک دلیل مهمش این است که شخصیت مرکزی اصلا آدم تاثیرپذیری نیست) و حتی کسی که کل این ماجراها را برپا و زخم قدیمی را دستکاری کرده، ناگهان ول می‌کند و می‌رود پیش کارلوس! بدتر از این اما، نحوه مواجهه با گذشته است. مشخصا مهم‌ترین فصلی که به گذشته می‌پردازد، یعنی جایی که پریناز و هادی روبه‌رو می‌شوند، از این منظر قابل بررسی است: پس از مقدار قابل توجهی داد و فریاد و صحبت از این‌که فجایع حاصل از تصمیمات غلط قبلی برگشت‌پذیر نیستند، هادی جمله قصاری می‌گوید و از در (قصه) بیرون می‌رود و عملا قصه به هیچ نقطه جدید یا تمام‌کننده‌ای نمی‌رسد! ضمن این‌که بدترین وجه قصه‌پردازی فیلم هم در همین جا مشخص می‌شود: هر چه در گذشته رخ داده زیر سر دو تا پیرمرد شارلاتان تمام‌عیار بوده که یک مهاجرت (که معلوم نیست انگیزه پشتش چه بوده) و یک حادثه (دستگیری اشتباهی پریناز) را بهانه‌ای می‌کنند تا اوج رذالتشان را نشان دهند و کانون خانواده‌ای را متلاشی کنند… خب، چنین وضعیتی فقط یک چیز را به مخاطب نشان می‌دهد: این‌که در این فیلم، قصه‌گویی درست، نه در گذشته و نه در حال، کوچک‌ترین اهمیتی برای کسی نداشته است.

کامِدی!!

سه: مورد بعدی آفتی است که بعید به نظر می‌رسد به این زودی‌ها دست از سر سینمای ما بردارد: فیلمسازان محترم اکتفا نمی‌کنند به این‌که فقط فیلم بد بسازند؛ یعنی فقط قصه‌شان را بد تعریف کنند، شخصیت‌های غیرملموس خلق کنند، موقعیت‌های غیرقابل باور ایجاد کنند، حوصله مخاطبشان را سر ببرند و نهایتا او را از وقت و هزینه‌ای که کرده پشیمان کنند (بحث فروش فیلم و چرخه اقتصادی و این حرف‌ها هم که لابد خیلی بحث پیش‌پاافتاده‌ای است). نگاهی به لیست بلندبالای فیلم‌های این‌چنینی نشان می‌دهد که فیلمسازان اصرار دارند که در کنار همه این‌ها درباره دغدغه‌هایشان هم «حرف» بزنند. نتیجه این می‌شود که در فیلمی مثل «کفشهایم‌ کو؟» که اساسا باید حول یک پیرمرد آلزایمری بچرخد، بدون مقدمه و طبعا بدون هیچ تاثیری، صحبت از زنان مورد ظلم واقع‌شده یا مهاجران کله‌سیاه ایرانی و تحقیرشان در مناسبات قضایی آن‌ور آب می‌شود. اشتباه نشود. البته که تنوع نگاه‌های مختلف به موضوعات روز چیز خوبی است و کسی مخالف این نیست که در میان عدم تعادلی که در سینمای ایران، پیرامون مثلا بحث مهاجرت هست، نگاه متفاوتی هم مطرح شود. ولی بحث مهم‌تر این است که آیا فیلمسازانی که می‌خواهند «حرف»بزنند (اگر حرفشان برایشان مهم است) متوجه این نکته نیستند که این‌گونه طرح کردن دغدغه‌هایشان (که هیچ مناسبتی با «سینما» ندارد) نیجه‌ای جز لوث شدن بحث مورد نظر نخواهد داشت و چیزی جز «رسوایی» به بار نخواهد آورد؟

کامِدی!!

***

برگردیم به همان بند اول. فارغ از این‌که کدام ذهن خلاق و هنرمندی به این نتیجه رسیده که پخش سکانس قتل وحشیانه سانی در «پدرخوانده» انتخاب ایده‌آلی برای میان‌برنامه چیزی مثل «پلنگ صورتی» است، می‌توان به طور کلی فیلم جدید کیومرث پوراحمد را با این لحظات مقایسه کرد و از جهاتی شبیه دانست. از این منظر که با درآمیختن یک موقعیت ذاتا تاثربرانگیز باانبوهی جزئیات که با سهل‌انگاری تمام در طراحی و اجرا، می‌توانند خنده مفصلی از تماشاگر بگیرند، به همان عدم تجانسی می‌رسد که صاحب آن ذهن خلاق به آن دست یافته بود (و این می‌تواند چکیده اغلب ایرادهای اساسی فیلم باشد). البته باید اعتراف کرد که این، نهایتا به همذات‌پنداری بیشتر مخاطب و کاراکتر اصلی منجر شده، به طوری که او هم مانند حبیب، هیچ بعید نیست از آن‌چه در مقابلش در حال نمایش است، رو بگرداند و به ناچار اذعان کند که بر خلاف انتظارش (علیرغم آن‌چه در تلویزیون حبیب در جریان بود) فیلم حاضر بیش از آن‌که تاثیرگذار یا حتی رقت‌انگیز هم باشد، به همان «کامدی» که بیتا اشاره کرده بود، شبیه‌تر است.

***

 کامِدی!!

می‌شود این حرف‌ها را ادامه داد. از عیب‌های دیگر فیلم یا حسن‌های احتمالی‌اش گفت. اما به نظر می‌رسد همین موارد اساسی کافی باشد برای این‌که توجیه کند چرا «کفشهایم‌ کو؟» فیلم خوبی نشده. چرا بیشتر ترحم‌برانگیز است تا تاثیرگذار. و چرا به معنای واقعی کلمه «مضحک» است و انبوه لحظاتش، واقعا تماشاگران را به خنده می‌اندازد. و این آخری، در عین نشاط‌آوری، ناراحت‌کننده و تاسف‌بار هم هست: این‌که فیلمی از کسی با اسم و رسم پوراحمد را (فارغ از ارزشیابی آثار قبلی‌اش) باید از این منظر در لیستی قرار دهیم که مثلا «چهار شنبه خون به پا می‌شود» به کارگردانی حماسه پارسا در آن قرار دارد.