راستش درست خاطرم نیست که از کجا می شناسمت . یادم نمی آید از کجا بود که دانستم هستی ، آنگونه که هستی خودت گفته بودی که هستی، نزدیک تر از رگ گردن به ما گاهی با خود فکر می‌کنم نزدیک تر از رگ گردن کجاست ؟ یعنی درون آدم ، بی هیچ فاصله ای ، بی هیچ پرده پوشی راستی ! خدایا دلم برایت تنگ شده بود . چقدر دلم پر می کشید برای نوشتن برایت . چقدر واژه ها ساده زیبایند ، وقتی تنها برای تو باشند . راستی ، تا یادم نرفته است بگویم: بی آنکه بترسم از رنجیدنت ، بی آنکه بترسم امروز باشی و‌ فردا نباشی یا نخواهی باشی . بی آنکه دغدغه از دست دادنت را داشته باشم . بی آنکه بترسم از درد ، بی آنکه نگران بهانه جویی ات باشم ، بی آنکه نگران زمان باشم ، به سادگی هر چه تمامتر می گویم‌: خدایا دوستت دارم خدایا خیلی دوستت دارم و ممنون که دوستم‌داری و‌اجازه دادی که دوستت داشته باشم خدایا ممنونم که نمی ترسم از تو ممنون که خدای منی ممنون که همیشه هستی ممنونم که هوای منو داری ممنونم که دست های یاری ات را نشانم می دهی ممنونم که به من پاسخ میدهی ممنونم که تنهایم نمی گذاری خدایا ! هر گاه دلم پر کشید برایت ، پروازم بده به سویت ، بی آنکه بترسم چرا دیر آمده ام ، بی آنکه متهم شوم به کم فروشی در عشق و سنجیده شود عیار دوست داشتنم با ترازوهایی که قرار بود بی انتهای دوست داشتن های بی دلیلم را وزن کنند
قربان محمدپور | راستش درست خاطرم نیست که از کجا می شناسمت . یادم نمی آید از کجا بود که دانستم هستی ، آنگونه که هستی...
26
1396/11/27