امشب در مغازه‌ای مواد غذایی می‌خریدم که جوانی سی‌وچند ساله وارد مغازه شد و کارتی را به صاحب مغازه نشان داد. گفت: قیمت این کارت پارک، ۱۰ تومن است، من ۹ تومن می‌فروشم. صاحب مغازه گفت من متأسفانه ماشین ندارم که این کارت به دردم بخورد. جوان بیچاره بیرون رفت. دنبالش رفتم و گفتم: چرا می‌خواهی این کارت را بفروشی؟ با دست به داروخانۀ نزدیک مغازه اشاره کرد و گفت: می‌خواهم برای بچه‌ام شیرخشک بخرم. من چون نمی‌توانستم به حرف او اعتماد کنم، گفتم: جسارت نیست که من برای شما مقداری شیرخشک بخرم؟ گفت: دستتان درد نکند. با هم رفتیم داخل داروخانه و یک کارتن شیرخشک خریدیم. بیرون که آمدیم، من توقع داشتم که او را خوشحال ببینم، ولی موقع خداحافظی، وقتی چشمش به چشمم افتاد، بغضش ترکید. چنان گریه‌ای کرد که من هم... کارتن شیرخشک را از دستش گرفتم که راحت‌تر گریه کند. سرش را روی شانه‌ام گذاشت و زار زار گریه کرد. آرام‌تر که شد، با هم به گوشه‌ای رفتیم. گفتم چرا گریه می‌کنی جوان؟ بریده‌بریده و با صدایی که می‌لرزید، گفت: دانشجوی فنی بودم ولی نتوانستم ادامه بدهم. مدتی سرایدار یک‌ آپارتمان در بالای شهر قم بودم که بعد از مدتی گفتند به سرایدار نیاز نداریم. حدود هفت ماه است که در یک گارگاه تولیدی کار می‌کنم. چند ماه پیش، کارگاه ورشکست شد و حقوق ندادند. در این چند ماه از هر کس که می‌شناختم قرض کردم. الان باید شیرخشک می‌خریدم و جز این کارت پارک که مال من هم نیست، چیزی برای فروختن نداشتم. گفتم: خرج‌های دیگر را چه می‌کنی؟ گفت: مدتی است که مهمان پدرخانمم هستیم. امشب که خانمم گفت برو شیرخشک بخر، نتوانستم بگویم پول ندارم. مقداری وسایل خانه و فرش دارم که فردا می‌فروشم. گفتم: شیرخشک بچه‌ات با من. هر وقت لازم شد به این شماره زنگ بزن. قبول نکرد. گفتم: شماره را حفظ کن شاید لازم بشود. گفت باشد؛ ولی می‌دانم که به خاطر نسپرد. تشکر کرد و رفت. وقتی گریه می‌کرد، چند بار گفت: لعنت بر من! لعنت بر من! انگار دیگر نفرین دیگران هم دلش را آرام نمی‌کرد... رضا بابایی
پرویز پرستویی | امشب 
در مغازه‌ای مواد غذایی می‌خریدم که جوانی سی‌وچند ساله وارد مغازه شد و کارتی را به صاحب مغازه ...
11،866
1396/12/24